داستان ترسناک_مکنده ها_پارت نه

صبح روز بعد, با تکانی از خواب پریدم. پدر هم بیدار شده بود و کله اش را می مالاند. مادر را تکان داد. چشم های مامان به زحمت باز می شد. تازه به هوش آمده بودم که پدر جامپر را تکان می داد و او چیز هایی زمزمه می کرد. چستر از جا پرید اما بعد از چند لحظه ی خیلی ترسناک, بالاخره او هم بیدار شد.

اما اِتشِنیا سرد و بی جان روی صندلی افتاده بود. جیغ زدم:( مامان! بابا! او مرده است!)

پدر سریع سمت من آمد و وضعیت را برسی کرد:( اوه, خدای من!) مرتب همین عبارت را تکرار می کرد. بعد به سمت تلفن روی میز شیرجه رفت, سعی کرد بار پلیس تماس بگیرد اما تمام خطوط اشغال بود.

نزدیک سر شب همراه پدر به دیدار شهروندان در مرکز لِکتوس رفتم. ما در میان صد ها نفری بودیم که صندلی های سالن ار پر کردند. آن روز بعد از ظهر فهمیده بودیم که کل خانواده ی اِتشِنیا مرده اند همین طور نگهبان هایشان. همه در بخش شمالی سیاره محو شده بودند. در جاده ی ما, مردم فقط احساس بیماری و غش کرده بودند. 

من غمگین و وحشت زده در سالن نشسته بودم. هنوز بی حرکت و رنگ پریده بودم... کل ماجرا هولناک بود. هر مرتبه تصویر ها توی ذهنم می آمد, دیگر نمی توانستم جلوی لرزیدن بدنم را بگیرم.

مسئول اصلی املاک لِکتوس مردی نیمه کچل با لهجه ی ایتالیایی بود که خودش را سر ملوین معرفی کرد. او دور سالن چرخید و با خیلی ها دست داد. سعی می کرد وحشت حاضرین را کنترل کند. آخرین چیزی که او می خواست, خروج گروهی مردم از سیاره بود.

یک سکو جلوی سالن بود و اعضای شورای سیاره یکی بعد از دیگری, نظرشان را در مورد ماجرا ارائه می دادند. یک نویسنده ی علمی تخیلی آمد و با اطمینان تمام گفت این حمله ی فضایی هاست. شهردار لِکتوس احساس می کرد تعدادی از چپ های تازه وارد گروه روشن فکری خودشان را تشکیل داده اند و با نوعی سم به شهروندان دیگر حمله برده اند زیرا نمی توانستند ثروت بی حد و مرز سیاره را تحمل کنند. یک متخصص زیست محیطی گفت لِکتوس از سیستم طبیعی دفاعی خود استفاده کرده است تا خود را از سر ساکنین جدید خلاص کند.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : جمعه 22 بهمن 1395 | 19:53 | نويسنده : رومینا هاشمیان |